๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

آخرین نظرات

داشتم لقمه میزاشتم تو کیف لقمه پسرم

میدونید یهویی یاد چی افتاد!؟

مامانم لقمه که میذاشت ببرم مدرسه ! اگه نایلون لقمه رو برنمیگردوندم طوفان به پامیکرد‌:)

یادش بخیر...

میگفت(خیریمیز اولسون، گونده گونده سنه تزه نایلون قویاجیام؟)(قز به سنون گولاغووا سوز گدمیر؟)

ترجمه: خیرباشه، من باید هرروز برای لقمه جنابعالی یه نایلون تازه بزارم؟ دختر !توگوشه تو ،حرف نمیره؟

تهدید هم میشدم که فردا که لقمه نذاشتم حالت میاد سرجاش!

بخدا یه عذاب وجدانی میگرفتم وقتی کیسه فریزر پاره پوره میشد ! میگفتم حالا جواب مامانمو چی بدم

‌‌

بعد دهه شصتیا میگن ما نسل سوخته ایم

‌‌‌

این افکارا عوارض تنهایی موندن توخونست:) درست میشه ان شالله:)

سائل الزَّهرا♡
۰۹ مهر ۰۴ ، ۱۰:۴۶ ۰ نظر

قبل بدنیااومدن پسرم حفظ قرآن رو شروع کرده بودم.هرروز میرفتم کلاس ...حالم خیلی خوب بود..به محض اینکه شروع کردم دنیام عوض شد، هرجا میرفتم و هرکاری میکردم حضور خدا رو حس میکردم..باخودم میگفتم افسردگی یعنی چی واقعا ؟ چرا قبلا حالم خوب نبود؟ چرا دیر رسیدم به خدا!!!

تقریبا یکسالی میشد که حالم با این کلاس خوب بود و تونستم پنج جز ازقرآن رو حفظ کنم.

تصمیم داشتم ادامه بدم تا آخر(برای حفظ کل، مدرکی که میدادن ،میتونستم باهاش معلم بشم در همین حوزه) چه رویاهایی که توذهنم تصور نکردم...شب وروزم شده بود رویا پردازی..اینکه اول باید برم مناطق محروم وتدریس رایگان بدم..یا اصلا میتونم مهدکودک قرآنی تاسیس کنم.و...

نذاشتن ...

اینا همش خیال بود... هیچ کس حمایتم نکرد ، هیچ کس تشویقم نکرد 

بیشتر سنگ مینداختن جلو پام که چی بشه!

حتی قرار بود برم حوزه ،که اونم قسمت نشد:'(

‌راضی بودم، آرامش داشتم 

همونی بودم که خدا دوست داشت

پسرم که بدنیا اومد دیگه نتونستم ادامه بدم 

حالم خوب بود، معمولا بعداز زایمان مادرا افسردگی میگیرن اما من هنوزم اثرات قرآن همراهم بود..ولی بعداز دوسال ، دوباره برگشت حال بدم.‌.(بخاطر یه شوک وحشتناک)

هرچی حفظ کرده بودم ،کلا درطول چندسال ازحافظم پاک شد:(

فهمیدم لیاقت اینم نداشتم...

‌‌

درد ودل نوشت: ‌‌

خداجونم شکرت...ولی بامن خوب تا نکردی(میدونما دارم ناشکری میکنم) ببخشید.

من ایمان دارم که تو بهتراز من مصلحت منو میدونی ..ولی خودت شاهدی که کنترل اوضاع الان،از توانم خارجه 

من تنهام.‌‌..سنگایی که میندازی جلو پام خیلی بزرگن...

من دارم عذاب میکشم... تواین سن هم معده م عصبیه، هم گاهی قلبم تیر میکشه و....

به هیچکس نگفتم که غصه نخورن

خودت هوامونو داشته باش

ب.ن:

باخبری هم که امروز صبح بدستم رسید ،تکمیل تکمیلم:')

سائل الزَّهرا♡
۰۷ مهر ۰۴ ، ۱۰:۳۳

دیروز یکی از دوستان برای من لینک یک وبلاگی رو فرستاد و گفت نظرت درمورد دوتا پست آخرش چیه؟

رفتم تا مطالعه کنم و نظرمو بدم که وبلاگ آشنا دراومد!

قبلا هم یک همچین پستی منتشر کرده بودن ومن کلی باهاشون بحث کردم 

برخلاف میل باطنیم ، مطالب رو خوندم و خیلی خیلی جا خوردم وناراحت شدم ازاین همه تنفر و کینه! وعقده

معلوم نیست چرا چنین دیدگاهی نسبت به جنس زن دارن! قطعا ریشه درمسئله ای داره که باید ریشه یابی بشه..

مطلب درمورد اولویت همسر یا مادر بود مطلب دوم هم درمورد زشت بودن زنها ،که کلا زشت هستن .بود.

قبلش بگم اینایی که مینویسم نظر شخصی خودمه 

ودرآخر دوست دارم شماهم نظر خودتون و دیدگاهتون رو بیان کنید.

همین اول مطلب عرض کنم که پدر و مادر جایگاهشون در زندگی خیلی خیلی فراتراز اون چیزیه که ما درموردش حرف میزنیم .پس مقایسه پدر ومادر با شخص دیگری کاملا اشتباهه.واحترامشون درهرشرایطی واجبه.(هرشرایطی)

وقتی دوتا جوون تصمیم میگیرن باهم تشکیل خانواده بدن باید شریک غم و شادی هم باشن.باید شخص اول زندگی هم باشن‌.اون دختر غریبه ای که با یک آیه  میشه نزدیک ترین فرد زندگیه یک مرد !.تو خونه پدرش هیچی کم نداشت بخدا....میخورد و‌میخوابید وبه تفریحات و کلاس هاش میرسید...کُلفَت نیاوردی تو خونت که از خواب که بیدار میشه، میشوره ،میسابه ، میپزه (برای بچه هات هم دکتره ، هم معلمه ،هم آشپزه و...)..آخر سرهم تو بیایی و بهش بگی اولویتم مادرمه ها ...اول اون بعدپدرم بعد بچه هام بعدش تو(حالا اگه خواهر برادراتونم نزارین تو اولویت)! انصاف داشته،باشین یه ذره!

اون دختر با هزارتا اُمید و آرزو پاشو گذاشته تو خونه تو!!!

مادر تو اولویت زندگی پدرته پس الکی زندگی رو به کام خودت زهر نکن..

توعه مرد ،اگه زنت اولویتت باشه ،زنت هم قطعا احساس امنیت میکنه تو خونه تو.

زن مگه لباسه که هروقت دلت رو زد عوضش کنی ؟( درمطلبشون عنوان کردن که زن رو میشه عوض کر ولی مادر رو نه)

بجاش محبت کن به زنت تا مادری کنه درحق بچه هات..زنی که محبت نبینه، ارزش نبینه واحترام نبینه پژمرده میشه ..

شماخودتون دوست دارین پدرتون ، مادرتون رو سوم یا چهارم شخص زندگیش قرار بده؟

بچه ها وقتی رفتار محبت آمیز وعاشقانه پدر ومادر رو ببینن قطعا فرزندان سالمی بار میان.زن وشوهر باید مثل یک روح در دو بدن باشن.(اگه درست گفته باشم:)

بچه ها نظاره گر رفتار پدر ومادرشونن.بچه هایی که امید اول و آخرشون پدر ومادر هستن.

همونطور که فرزند وظیفه داره به مادرش احترام بزاره، همونطور هم حق نداره به زنش ظلم کنه.

وابستگی بیش ازحد به والدین، برخلاف جریان طبیعی زندگیه

برای حفظ زندگی مشترک باید اولویت رو به همسرتون بدین.

حرف زیاده ولی میترسم خسته بشین و نخونین:/

تاهمینجا کافیه

امیدوارم لُبّ مطلب رو‌رسونده باشم.

سائل الزَّهرا♡
۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۰۴ ۱۰ نظر

من همیشه بیرجند ، بجنورد ، بروجرد ، بروجن و بیجار رو باهم قاطی میکنم. البته برازجان هم هست ولی میدونم اون جنوبه.

عید که از تبریز رفتیم سمت اهواز من تا الان فکر میکردم یه شب موندیم بیرجند!(توراه هم هی قاطی میکردم )

دیشب که فیلم بچه مهندس پخش میشد،  پسرم پرسید این لباسه کجاست؟گفتم جنوب! •_•

این فیلم باعث شد یکبار برای همیشه تکلیفم رو باخودم روشن کنم.

همینجا که دارم مینویسم ، نقشه هم پیشمه که اشتباه نکنم.

ماتو‌کلاس های حفظ قرآن همیشه برای اینکه ملکه ذهنمون بشه رمز میزاشتیم ..الانم میخوام با این تکنیک اسم این شهرهارو حفظ کنم. ولی هرچی گشتم نتونستم درست وحسابی نشانه گذاری کنم:((

بیرجند(خراسان جنوبی) بیرجند اولش بی داره جنوبی هم آخرش بی داره:||

کلا انسانهای بیداری هستند:|

بجنورد(خراسان شمالی) بجنورد اولش اُ داره شمالی هم اولش اُ داره.( این سه تا خیلـــــی شبیه هم هستن: ،)

بروجرد(ازشهرهای لرستان) شهید بروجردی لرستانی بود..واین کارمنو آسون کرد

بروجن(چهارمحال بختیاری) یاد جن میوفتم...میتونم مثلا باخودم بگم چون اونجا کوهستانیه جن زیاده●__●   ‌ ^_^

برازجان(بوشهر) اینو که حافظه ام ثبت کرده (شما برای خودتون نشانه پیدا کنید)

بیجار(کردستان) این که الف داره کردستانم الف داره( ربطی نداشت میدونم ولی بیجار راحته قاطی نمیشه بااینا:))

ولی من همچنان هنگ کردم. باید حفظ کنم

شما اگه نشانه های قوی تری دارین ماروهم درجریان بزارین:))

سائل الزَّهرا♡
۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۴۵ ۸ نظر

اینجا هوا روی پاییزی شو داره کم کم نشون میده..دیشب که داشتیم پیاده روی میکردیم برگای نارنجی وسبز مایل به زرد زیر پاهام خش خش میکردن.

پاییز همیشه برای من فصل قشنگی بود.  چقدر دوست داشتم روی برگ‌های خشک قدم بزنم و خش‌خش صداشون رو بشنوم. اون صدا، برای گوش من، سمفونی دلنشینی بود.

من زاده ی پاییزم..عاشق هوای پاییزی ام...عاشق سرما و باد وبارونی ام که باهاش میاد..

بچه که بودم همیشه اولین باد (نسیم نمیشه بهش گفت چون سرما داره:) اولین باد پاییزی که تو کوچه میخورد تو صورتم فوری میرفتم توخونه و مامانمو مجبور میکردم بقچه لباس پاییزیامونو دربیاره که شش ماه دلتنگشون بودم.‌

ولی یه چند سالی میشه که یه حس وحال ناشناخته مهمون دلم شده...هربرگی که از درخت میوفته ، روحم زخمی تازه برمیداره..وقتی باد خنک پاییز به صورتم می‌خوره، یه جور حس غم و دلتنگی عجیبی قلبم رو پر می‌کنه. انگار یه پرده خاکستری روی همه رنگ‌های قشنگ پاییز کشیده میشه و من رو می‌بره تو فکر.

یه بار که این حالم شدت گرفت و احساس کردم عمرم به آخر رسیده و روزهای آخره که دارم سپری میکنم..هرروز با خدا حرف میزدم و التماسش میکردم من رو به بچه هام ببخشه ..هرروز درخفا گریه میکردم ...

من تصوری از بیماری پنیک نداشتم..واقعا حس میکردم که به من الهام شده که همین روزها قراره بمیرم..تپش قلب...استرس، اضطراب ، ضعف جسمانی...

دیگه تنهایی نتونستم تحمل کنم و این موضوع رو باهمسرم درجریان گذاشتم..البته تو خیال خودم میخواستم وصیت کنم براش ..میخواستم مطمئن بشم که اگه یه روز من نباشم ، پدر خوبی میمونه برای بچه ها.

کلی نصیحتم کرد وگفت که اینا همش خیاله و...

برام وقت دکتر(مشاور) گرفت،..

دکتر گفت خیلی جزئی دچار پنیک شدی وچندتاراه حل پیشنهاد داد تا کم کم برگردم به تنظیمات کارخانه...یه قرص هم نوشت که مصرف کنم...

راستش از تشخیصش و تجویز دارو خیلی ترسیدم اولش...همسرم نذاشت حتی یه قرص مصرف کنم...بیشتراز من نگران بود ومیترسید عادت کنم به قرص

هرروز نصیحتم میکرد و هرروز میبردم بیرون...

چه شبهایی که از شدت تنگی نفس از خواب میپریدم و باچه استرسی منو میرسوند اورژانس...

‌‌‌

از اون روز تا الان خیلی خودمو کنترل کردم  ..درسته این حال ،هرسال میاد سراغم ولی اجازه ندادم مزاحم افکارم بشه...خداروشکر میکنم که به این باور رسیدم که اون حال یک بیماریه و واقعی نیست..

ازوقتی اینو فهمیدم ، راحتتر تونستم باهاش کنار بیام.

امیدوارم هیچ وقت ، هیچ کسی تجربه اش نکنه...

پاییز با همه دلتنگی‌هاش، هنوز هم برام یه فصل خاصه...

سائل الزَّهرا♡
۲۳ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر

خیلی تنبلیم میاد برم و یکم تحقیق کنم ببینم زمین گرده یا تخت!

چندوقت پیش که یه کلیپ دیدم میگفتن زمین گرده و در قرآن اومده که زمین گرده..(برای اثبات گرد بودن زمین)

کنجکاو شدم و خودم سرچ کردم درمورد تخت بودن زمین که ،نوشته بود درقرآن اومده زمین تخته( کلیپ هم ساختن برای اثبات تخت بودن زمین)

•_•

امروز هم یکی به من گفت که جدیدا تحقیق کردن و میگن که زمین تخته!!

گفتم امکان نداره و کمی توضیح دادم برحسب دانسته های خودم.

.

راستش جوری جدی حرف میزد که منم رفتم تو فکر( باور که نکردم ..ولی دلم خواست بیشتر درموردش بدونم)

.

هرچی قرآن گفته ، همون درسته  خب :)

سائل الزَّهرا♡
۰۵ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۳۱ ۷ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سائل الزَّهرا♡
۲۹ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سائل الزَّهرا♡
۲۸ مرداد ۰۴ ، ۰۱:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سائل الزَّهرا♡
۲۵ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۰۶

بالاخره منم میام کربلا 

اونوقت برات تعریف میکنم که هرسال اربعین چطوری میگذشت برام :`)

سائل الزَّهرا♡
۲۵ مرداد ۰۴ ، ۰۱:۴۵